• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم دوم – حضرت علي (ع)

    شهر «كوفه» مركز حكومت اسلامي بود ، مردم از سراسر جهان ، به اين نقطه مي آمدند تا از آن دانشگاه بزرگ اسلامي دانشي بياموزند. روزي در خارج شهر ، دو نفر با هم برخورد كردند كه يكي علي (ع) بود و ديگري مرد مسيحي كه علي را نمي شناخت ، مرد مسيحي ، به اطراف كوفه مي رفت و علي (ع) به كوفه ، با هم توافق كردند كه مقدار راهي را كه باهمند صحبت كنند تا خسته نشوند بر سر دو راهي رسيدند كه هر كدام مي خواست به راهي برود .
    مرد مسيحي خداحافظي كرد و رفت ولي مشاهده نمود كه رفيق مسلمانش با اينكه راهش آن طرف است ، بسوي او مي آيد ، مرد مسيحي ايستاد و پرسيد مگر شما نمي خواهيد به كوفه برويد؟ علي فرمود: آري. مرد مسيحي گفت: پس چرا از اين طرف مي آئيد؟ علي فرمود: (من مي خواهم مقداري راه همراهيت كنم ، زيرا پيامبر ما فرمود: «هر گاه دو نفر در راه ، با هم باشند ، حقي بر گردن هم پيدا مي كنند» اكنون تو به گردن من حقي پيدا كردي ، من بخاطر اداي اين حق ، مقداري با شما مي آيم ، تا حقت را در اين دنيا ادا كرده باشم ، سپس به راه خودم خواهم رفت.
    مرد مسيحي از اين برخورد انساني و حرفهاي او خيلي خوشش آمد و با خود گفت: «اسلامي كه اين چنين فرهنگ و شاگرداني دارد ، سزاوار است من هم مسلمان شوم». شگفتي اين مرد مسيحي وقتي زيادتر شد كه دانست همسفرش علي (ع) زمامدار اسلام است ، فوراًَ در پيشگاه حضرت مسلمان شد.
    انسان وقتي در حالت عادي و طبيعي است بهتر مي تواند خود را كنترل كند و از گناه و زشتي دوري جويد و خود را كنار بكشد ولي وقتي آتش خشم و يا حسد ، زبانه مي كشد ديگر انسان با سختي مي تواند حقيقت و خدا را در نظر بگيرد ، از اين رو ، بيشتر جنايات هنگامي رخ مي دهد كه انسان حالت طبيعي خود را از دست داده باشد. ولي علي (ع) كه يك انسان خود ساخته و والا است رفتارش با ديگران متفاوت است. او در همه حال خدا را در نظر دارد و از آنچه رنگ خدائي ندارد گريزان است ، خواه در خانه باشد ، و يا در صحنه جنگ ، چه خوشحال باشد و يا خشمناك. براي اثبات اين گفتار خوب است به رفتارش در ميدان جنگ بنگريم.
    در جنگ «خندق» كه همه مردم مدينه ، اطراف شهر را گودال بزرگي كنده و از آب پر نموده تا راه را بر دشمن ببندند «عمر بن عبدود» جنگجو و مبارز مشهور عرب ، در ميان دشمن ، به اين طرف و آن طرف مي رفت و همتاي خود را براي جنگ ، مي طلبيد. در ميان مسلمانان ، هيچكس به خود جرأت و جسارت نمي داد كه پاسخش دهد و به ميدانش بيايد.
    در اين هنگام تنها «علي» (ع) با گامي محكم و استوار بسويش آمد و با قلبي لبريز از ايمان در برابرش ايستاد و فرمود: «اي عمرو» اين قدر لاف مردانگي مزن ، آنكس كه ياراي جنگ با تو دارد در برابر تو است». «عمرو» نگاهي به او كرد و گفت: «برگرد ، دوست ندارم تو را بكشم زيرا ميان من و پدرت دوستي بود». «علي» (ع) پاسخش داد: «بخدا سوگند كه دوست دارم تو را بكشم».
    «عمرو» در خشم شد و از اسب پياده گرديد و با شمشير بسوي علي (ع) شتافت و شمشير را حواله حضرتش كرد ولي شمشيرش بشدت به سپر «علي» (ع) برخورد كرد و كارگر نيفتاد.
    آنگاه «علي» (ع) با ضربه اي او را به زمين افكند و روي سينه اش نشست تا او را بكشد ولي «عمرو» از روي خشم ، آب دهان به چهره‌ علي (ع) انداخت.
    علي (ع) ناگهان از روي سينه «عمرو» برخاست و در ميدان شروع به قدم زدن كرد .
    سپس بسويش آمد ، «عمرو» از او پرسيد آن ضربت كاريت و اين رها كردنت چه معني دارد؟ علي (ع) فرمود: «اي عمرو» من براي خدا شمشير مي زنم نه خودم. آن وقت كه تو را روي زمين ديدم و روي سينه ات نشستم آب دهان به چهره من افكندي و مرا خشمگين ساختي ، در آن حال ، اگر تو را مي كشتم اجري نداشتم ، زيرا خشمگين بودم. از اين رو ، از روي سينه ات برخاستم و شروع به قدم زدن كردم تا خشم خود را فرونشانم و كارم را براي خدا خالص و پاك گردانم».