• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم چهاردهم – حضرت مهدي (عج)

    «شمس الدين» مي گفت: «از آن روز به بعد ، مرتب پدرم به «سامراء» مي رفت تا شايد بار ديگر امام را ببيند ولي امام را دوباره نديد و درحسرت ديدارش از دنيا رفت».
    «سيد محمد جبل عاملي» براي يكي از دوستان خود جريان مسافرتش را چنين نقل مي كند: سالي به مشهد رفتم و چون پول كافي نداشتم زندگي را به سختي گذراندم تا اينكه شنيدم قافله در حركت است اما من ، چون حتي ناني نداشتم كه خود را سير كنم ، به حرم رفتم و گريستم سپس تصميم گرفتم كه با شكم گرسنه خود را به قافله برسانم چون اگر ، مي ماندم زمستان مي شد و از سرما مي مردم.
    با همان حال ، راه را در پيش گرفتم و رفتم ولي راه را گم كردم و خود را در بيابان خشك و سوزان يافتم ، از گرسنگي حس و حركت نداشتم هر چه گشتم علفي پيدا كنم بخورم پيدا نكردم .
    شب شد و هوا تاريك ، نعره حيوانات درنده و وحشي مرا به وحشت انداخته بود ، من گريستم و تسليم مرگ شدم.
    طولي نكشيد كه ماه ظاهر شد و صداي حيوانات خاموش گرديد ، ناگاه چشمم به يك بلندي افتاد .
    به آنجا رفتم ، چشمه ي آب ديدم ، خوشحال شدم آب نوشيدم و وضو گرفتم و نماز خواندم .
    ديگر از گرسنگي توان حركت نداشتم ، همانجا خوابيدم و تسليم مرگ شدم ، ناگاه شخصي را ديدم سوار بر اسب بطرف من مي آيد با خود گفتم شايد از دزدان باشد و چون چيزي ندارم از خشم مرا خواهد كشت .
    ولي وقتي به من رسيد سلام كرد ، پاسخش دادم ، دانستم از دزدان نيست ، آنگاه به من گفت: چه مي كني؟ با ضعف و ناتواني پاسخ دادم خيلي گرسنه ام و راه را گم كرده ام گفت: ‌« در كنار تو چند عدد خربزه است ، چرا گرسنه اي؟ من كه همه جا را گشته هيچ چيز نيافته بودم خيال كردم شوخي مي كند ، به او گفتم مرا مسخره مكن ، ‌مرا بحال خود واگذار تا بميرم گفت: شوخي نمي كنم به عقب سرت بنگر ، وقتي نگاه كردم سه عدد خربزه را ديدم ، گفت: « يكي از آنها را بخور و دو عدد ديگر را با خود داشته باش و از اين راه مستقيم برو و نزديك غروب به خيمه اي مي رسي كه آنها تو را به قافله مي رسانند»
    سپس از نظرم ناپديد شد فوراًَ بخود آمدم و دانستم كه امام زمان بوده است طبق دستور ، يكي از آنها را خوردم و وقتي حالي پيدا كردم بقيه را برداشتم و به راه افتادم ، فردا ظهر خربزه ديگر را خوردم و به راه ادامه دادم و همانطور كه فرموده بود نزديك غروب به خيمه اي رسيدم ، آنها مرا گرفتند و بداخل خيمه بردند و از من پذيرائي نمودند آنگاه مرا به قافله رساندند.
    بر اساس دانش فيزيولوژي ساختمان بدن انسان ، از ميلياردها سلول و ياخته تشكيل شده است كه با مرور زمان ، سلولهاي پير و فرسوده از بين مي روند و سلولهاي جوان ، جاي آنها را مي گيرند و با اين برنامه ، ‌حيات و زندگي ادامه مي يابد. آنچه كه انسان را فرسوده مي كند و سلولها را از فعاليت و كار باز مي دارد و مرگ را به ارمغان مي آورد ، ميكروبهاي زيانبخش است كه از راههاي مختلف وارد بدن گشته و به جنگ و ستيز با سلولها برمي خيزند و آنها را نابود مي كنند.