• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم يازدهم – امام محمد تقي (ع)

    هنگاميكه «علي بن جعفر» به ميان دوستانش بازگشت آنها او را سرزنش كردند و گفتند: تو پيرمردي و عموي اين كودك هستي ، چرا اين گونه احترام مي كني؟ گفت: «ساكت باشيد ، امامت منصبي است الهي ، خداوند اين پيرمرد را لايق رهبري امت ندانسته ولي اين كودك را لايق دانسته است بر شما باد كه از فرمانش اطاعت كنيد».
    امام در سن كودكي بود كه پدرش از دنيا رفت ولي هيچگاه ، كارهاي كودكانه از او سر نمي زد و حتي روزي كه يكي از يارانش ، در زمان پدرش اسباب بازي برايش خريده و به منزلش برده بود ، حضرت به شدت ناراحت شد و فرمود: «مرا با اينها چه كار؟ ما دودمان علم و فضيلتيم».
    يكسال پس از شهادت حضرت رضا ، مأمون به شكار مي رفت ، در كوچه ، كودكان ، مشغول بازي بودند ، در كنار كوچه كودكي ايستاده و به بازيهاي آنان نگاه مي كرد همگي تا چشمشان به مأمون و لشكريانش افتاد فرار كردند ولي كودك 11 ساله تماشاگر ، همچنان ايستاد و از جاي خود ، تكان نخورد ،
    مأمون نزديك شد و پرسيد اي پسر! تو چرا مانند ديگران فرار نكردي؟ فرمود: «راه تنگ نبود كه مانع رد شدن شما باشم و كار بدي هم انجام نداده ام كه ترسي داشته باشم و فكر هم نمي كنم كه شما بي جهت به كسي آزاري برسانيد ، پس فرار من ، بي جهت خواهد بود».
    مأمون از شهامت و ادب اين كودك ، دچار شگفتي شد و پرسيد نامت چيست؟ جواب داد: محمد. پرسيد پسر چه كسي هستي؟ گفت: پسر علي. مأمون گفت: آيا تو فرزند حضرت رضا نيستي؟ جواب داد آري ، مأمون بر او آفرين گفت و با همراهان خود گذشت.
    «بزنطي» مي گويد: «روزي حضرت رضا نامه اي به اين صورت به فرزندش در مدينه نوشت: «اي فرزند شنيده ام كه خدمتگزاران نمي گذارند مردم ، با شما بسادگي تماس بگيرند و مشكلات خود را با شما در ميان نهند ، آگاه باش كه آنان خير و سعادت تو را نمي خواهند اكنون به تو دستور مي دهم كه در خانه ات ، به روي همه مردم باز باشد و همه در رفت و آمد ، آزاد باشند ، تا هر كسي بخواهد مشكل خود را ، از تو سؤال بكند ، توانائي اين كار را داشته باشد. هر گاه بجائي مي روي ، پول با خودت بردار ، تا اگر كسي محتاج باشد بتواني كمكش كني ، خويشان گرفتارت را ، در نظر داشته باش ، و به آنها به خوبي رسيدگي كن ، هميشه بخشش و رسيدگي به مستمندان را ، فراموش مكن».
    پس از شهادت امام رضا ، هشتاد نفر از دانشمندان براي مراسم حج به مكه رفتند ، بين راه به مدينه وارد شده و به خانه امام رفتند تا حضرت را ملاقات كنند ،
    امام كه خردسال بود وارد مجلس شد و همه به احترام وي برخاستند سپس مسائل خود را پرسيدند و از امام پاسخ شنيدند و خيلي خوشحال شدند
    يكي از آنان ، به نام «اسحاق» مي گويد: «من چند مسأله را نوشته بودم كه از امام بپرسم و از او تقاضا كنم كه دعا كند تا خداوند به من فرزندي عنايت فرمايد ، چون مجلس خيلي شلوغ بود برخاستم بروم و فردا بيايم ، امام چشمش به من افتاد و فرمود: «اي اسحاق! خداوند ، تقاضايم را پذيرفت و پسري به تو خواهد داد ، اسمش را «احمد» بگذار سپس امام پاسخ مسائلم را داد پاسخ خواسته هاي خود را از امام شنيدم بدون اينكه خواسته هاي خود را به امام گفته باشم خيلي شگفت زده شدم و گفتم سپاس خداي را كه اين نعمت را به ما عطا كرده است. اين همان حجت خدا است.
    من به شهر خود بازگشتم طولي نكشيد همانطور كه امام گفته بود ، خداوند پسري به من داد كه نامش را «احمد» گذاشتم».