• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم يازدهم – امام محمد تقي (ع)

    «اشعري» قمي مي گويد: «بخدمت امام شرفياب شدم و به حضرت عرض كردم يكي از زنان كه از دوستداران شما است ، به من سفارش كرده كه يكي از لباسهايتان را برايش ببرم تا كفن خود سازد ، حضرت فرمود: او از اين كار بي نياز شد. من درست نفهميدم نظر امام چه بود ، حرفي نزدم با امام خداحافظي كردم و آمدم ،
    بعداًَ دانستم كه چند روز قبل از آنكه من خدمت امام برسم ، آن زن در گذشته و امام از مرگش آگاه بوده است و با اشاره خواسته مرگ او را به من بفهماند».
    «اميه» مي گويد: «هنگامي كه حضرت رضا در خراسان بود ، من به خانه امام نهم رفت و آمد داشتم ، روزي به فاميلان خود فرمود:‌ فردا براي عزاداري آماده شويد ، گفتم براي كه؟ فرمود: عزاي بهترين انسانها روي زمين ، پدرم حضرت رضا».
    «أباصلت» كه يكي از ياران امام است مي گويد: «پس از شهادت امام رضا (ع) بفرمان مأمون ، به زندان افتادم ، يكسال زنداني بودم و خيلي دلتنگ شدم يك شب بيدار ماندم و مشغول عبادت و دعا بودم و امام را به كمك خود مي طلبيدم هنوز دعايم پايان نيافته بود كه امام جواد ، فرزند حضرت رضا را در نزديك خود يافتم ، او رو به من كرد و فرمود: «اي اباصلت مثل اينكه خيلي دلتنگ و افسرده شده اي؟ عرض كردم آري ،
    امام نزديكم آمد و دست بر زنجيرها زد و يكباره همه بر روي زمين فرو ريخت ، سپس فرمود: برخيز ، دست مرا گرفت و از زندان بيرونم آورد و فرمود: برو كه بعد از اين مأمون را نخواهي ديد و آزاري از طرف او به تو نخواهد رسيد و همچنان شد كه امام فرموده بود».
    مأمون بعد از آنكه امام را مسموم ساخت ، بسيار تلاش كرد كه مرگ امام را طبيعي جلوه دهد ولي كم كم نيرنگش آشكار شد و علويان و شيعيان دانستند كه خود مأمون ، دست به اين جنايت زده است از اين رو ، در گوشه و كنار انتقاد و شورش و سرو صدا عليه مأمون شروع شد ،
    مأمون براي اينكه جلو سر و صداها را بگيرد فرزند امام را ، از مدينه به خراسان آورد تا دختر خود «ام الفضل» را به حضرت دهد ،
    عباسيان تلاش كردند كه جلو اين كار را بگيرند ولي مأمون قبول نكرد و به آنان گفت: «شما او را نمي شناسيد ، چگونه از من مي خواهيد بهترين خلق خدا و دانشمندترين مردم را به دامادي خود ، انتخاب نكنم؟ شما مي توانيد امتحانش كنيد ، اگر پاسخهاي سؤال شما را داد و محكومتان ساخت ، ديگر حرفي نزنيد و از تقاضاي خود برگرديد و اگر نتوانست پاسختان دهد من درخواست شما را مي پذيرم و دختر خود را به او نمي دهم»
    عباسيان نزد «يحيي بن أكثم» رفتند و از او خواستند كه مسائلي را آماده كند و در مجلس مأمون از امام جواد بپرسد ، «يحيي» تقاضاي ايشان را پذيرفت
    آنان پهلوي مأمون آمدند و رضايت «أكثم» را به او اعلام نمودند ، وي براي اين كار ، روزي را معين كرد.